فکرم پاورچین به سراغ آینه های سبز بهار می رفت
دست هایم آنقدر گرم نبود تا بتواند کبوتر کوچک چاهی را در آغوشش بگیرد
با صدای چوپان ده که هفته ها ندیده بودم او را، از دشت خاطره ها عبور کردم
آفتاب کویر در تن پوشم آرمیده بود
در افق همسایگی کوههای بلند و خشن ، ابر سیاه سرک می کشید
خنده در دلم بلند شد و اشک امید بر روی بوته های خشک خار پاشید
شاید امشب در این دشت وسیع، سیر ببارد این ابر
و تبسم همه با خانه متروک کویر قاطی و همسایه شود
و بیاید بهار و ببافد لباسی از آب که بپوشد این تن خشک و ترک خورده باد
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.