دست های کودکی ام زخمی بود
عطر چشمان پدرم در سینه کوچک من می تپید
مادر بزرگم یک درخت توت کوچک به نامم کرده بود
و من بالای آن درخت با حس تعلق به آسمان ها می رفتم
بزغاله کودکی ام سفید و سیاه و با شاخ های کوچک همیشه در بغلم آرمیده بود
در گردن سفیدش یک علامت برگ شکل سیاه داشت تا او را در گله ده گم نکنم
بهترین علف و برگ درخت توت را برایش می آوردم
سه چرخه ام قرمز بود و فلزی
اغلب سه نفری سوار آن می شدیم و از کوچه شیب دار خاطراتم با سرعت پایین می آمدیم
خنده هایمان گوش فلک را کَر می کرد
کبوترانم اغلب سفید بودند و راه بلد
اغلب شلوار های کوچک من سر زانوهایشان سوراخ بود
و عمداََ اثر نیش زنبورهای قرمزگاوی در چهره و سر من دیده می شد
چشمان سیاهم تا امتداد بیکران سبزه زار ها می رفت
و می دانستم برکت خداوند تمام روستا و شهر من را بغل کرده است .
دیدگاهها (۱)
همکارمامان
۲۶ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۲