چشم آفتاب و پلک های بسته مهتاب
شاید با تو باشند در عبور از شب بوها
و تو بالا بروی از دیوار گاهگلی بچگی
و یک بچه گنجشگ در زیر پوش
قایم کرده باشی
و جیک جیک او و پنجه هایش بر پوست تو
رسوا کند پیش پدر تو را
و تو با لپ های سرخ بدوی
و بر دشتی پر از آفتاب بخندی
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.