قاب چوبی خاطرات
بر دیوار بلند آرزوها
انتظار می کشید
و دست هایی چروکیده
که خاک قاب را می گرفت
با چشمانی به زلالی آفتاب
و به نمناکی غروب تشنه مهتاب
زمان در قاب ایستاده بود
سکوت ،چادر شب دلهره های او
و نمی دانم
پیرزنی که گاهی بر قاب قدیمی بوسه می زند
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.